روزی مرد فقیر و درمانده ای نزد پیر عارفی رفت و از او برای گشایش کار خود طلب ذکر کرد.
مرد عارف به او ذکر ((یا الله ))داد و گفت: این ذکر را روزی صد بار بگو.
از زمان گفتن این ذکر، مرد هر روز درمانده تر و پریشان تر می شد و هر روز به نزد عارف می آمد و پریشانی خود را شرح می داد. مرد عارف نیز تعداد ذکر را زیادتر می کرد و توصیه می نمود ذکر را دو برابر کند... .
تا این که کار مرد به جایی رسید که از فشار ناتوانی و درماندگی از شهر فرار کرد و رو به بیابان گذاشت و به کاروان سرایی پناه برد.از قضا کاروانسرا متعلق به دزدانی بود که اموال دزدی خود را به آنجا می آوردند و در آنجا مخفی می کردند. آنها به تصور این که او از جاسوسان حاکم است، او را به ستونی بستند و قرار شد او را بکشند. مرد بیچاره از ناچاری و ترس با همه قدرت فریاد بر آورد (یا الله جل جلاله) ... .
از صدای بلند مرد بیچاره، مأموران حکومت متوجه کاروانسرا شدند و تمام دزدان را دستگیر کردند. آن مرد از مرگ خلاص شد و به دستور حاکم، وظیفه نگهبانی از کاروانسرا و راهها و روستاهای آن حوالی را به عهده گرفت در همین حال مرد متوجه اموال دزدان شد که در ته چاهی در کاروانسرا پنهان کرده بودند. حاکم نیز اموال را در اختیارش گذاشت و به او بخشید.
چند سالی گذشت تا این که گذر مرد به عارف پیر افتاد و به حضورش شتافت و سرگذشت خود را برای او حکایت کرد.
عارف وقتی ماجرا را شنید، گفت: من از همان اول (یا الله)آخر را از تو می خواستم و گرنه بقیه آنها لقلقه زبان بود. دیدی که یکی از آن (یا الله)ها چطور به دادت رسید.
اگر همه را مثل آخری می گفتی چه می شد!
نظرات شما عزیزان: